دستم را بگیر . . . ! ببر . . . !
به دور دست هایی که در دسترس هیچ . . . !
دستی نباشم . . . !
شبی از شبها تو به من گفتی که شب باش !
من که شب بودم و شب هستم و شب خواهم بود ،
به امیدی که تو فانوس شب من باشی . .
.
ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
قرارمون این نبود ، قرار بود برای برقراری یکدیگر بکوشیم
نه برای بی قراری ، حالا که از من دوری بدجوری بی قرارتم . . .
در بودنت به نبودنت و نبودنت ، به بودنت می اندیشم . . .
ای بود و نبود من . . . !
گرچه همه بودند . . .
اما تو که نبودی ، بودن ِ همه نبودن بود ، تا بودن . . .
تو نبودی و من در فزاقت ، تمام خلوتم را با خودم تقسیم کردم . . .
یادم باشه که یادت باشه که یادم بیاری که یادت بدم که یاد بگیری
که همیشه به یادتم و یادت هیچ وقت از یادم نمیره اینو یادت نره . . . !
در تنهاترین تنهاییم تنهای تنهایم گذاشتی .
الهی تنهاترین تنها کست در تنها ترین تنهاییت تنهای تنهایت گذارد . . .
گاهی دلم بی هوا ، هوایت را می کند . . .
هوای تو ، تویی که هیچ وقت هوایم را نداشتی !
وقتی تو نیستی همه نیستن ! نه که نیستن ؛ هستن ، ولی مثل تو نیستن .
بـرای خودمـ مـردی شده امـ ...!
بیـصدا گریه میکنمـ ... !
ایـن روزها در سکوتــ سرسختــ ...!
"دنیــــــا" مواظـبمـ بـاش ...
"قلـــــبم" هنــــوز زنــــانـــــه می تـــــپد
.....
و تپش های دلم را گفتم:
اندکی آهسته
آبرویم نبری
پایکوبی ز چه برپا کردی؟
نفسم را گفتم:
جان من تو دگر بند نیا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت
و به پلکم فرمود:
همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه
پای در راه شدم
دل به عقلم می گفت:
من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد
هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی
من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند
و مرا خواهد دید
عقل به آرامی گفت:
من چه می دانستم
من گمان می کردم
دیدنش ممکن نیست
و نمی دانستم
بین من با دل او صحبت صد پیوند است
سینه فریاد
حرف از غصه و اندیشه بس است
به ملاقات بیندیش و نشاط
آخر ای پای عزیز
قدمت را قربان
تندتر راه برو
طاقتم طاق شده
چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم میکرد /دست بر هم میخورد
مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید
عقل شرمنده به آرامی گفت:
راه را گم نکنید
خاطرم خنده به لب گفت نترس
نگران هیچ مباش
سفر منزل دوست کار هر روز من است
عقل پرسید :؟
دست خالی که بد است
کاشکی...
سینه خندید و بگفت:
دست خالی ز چه روی !؟
این همه هدیه کجا چیزی نیست!
چشم را گریه شوق
قلب را عشق بزرگ
روح را شوق وصال
لب پر از ذکر حبیب
خاطر آکنده ز یاد !
یه مدت میخوام ول کنم زندگی رو
بذارم کنار عشق و دیوونگی رو
چشمامو رو اونی که میخوام ببندم
یه مدت با هیچی با هیشکی نخندم
یه مدت میخوام لنگ چیزی نباشم
هراسون و دلتنگ چیزی نباشم
بترسن همه آدما از منی که
قراره یه مدت بشم یکی دیگه
مِـثـل هـَمیـشـﮧ بـَراے تــُو مے نـویـسَـم ..
تــُو بـﮧ نیـتِ هَـر ڪِـﮧ دوسـت دآرے ، بـِخـوآטּ !
مےدانـَم ڪِـﮧ نِمے خـوآنے
مےدانـَم ڪِـﮧ نِمے دانے
حـَتـے مےدانـَم ڪـﮧ گـوش هـَم نِمے دهے !
وَلے مـَـטּ مےدانـَم ڪـﮧ
هـَنـوز هـَمآنـَم ڪـﮧ دوسـتـَت دآشـت ..
اَمـآ
ڪَمے شِـڪَسـتِـﮧ تـَر ..
گآهے دِلنـِوشـتـِﮧ هآیـَم تَـلخُ گـَزَنـدِه مے شـَوَنـد
چـﮧ ڪُنـَم ؟!
دِلـَم پُر اسـت
تــُو بـﮧ دِل نـگـیر ..
کاش می دانستی
بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت
من چه حالی بودم!
خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید
پلک دل باز پرید
من سراسیمه به دل بانگ زدم
آفرین قلب صبور
زود برخیز عزیز
جامه تنگ در آر
وسراپا به سپیدی تو درآ.
وبه چشمم گفتم:
باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟
که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است!
چشم خندید و به اشک گفت برو
بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه.
و به دستان رهایم گفتم:
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت.
دیگر اندیشه لرزش به خودت راه مده!
وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند
خاطرم راگفتم:
زودتر راه بیفت
هر چه باشد بلد راه تویی.
ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت:
مرحمت کم نشود
گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست.
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم
پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم
و به لبها گفتم:
خنده ات را بردار
دست در دست تبسم بگذار
و نبینم دیگر
که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی
مژده دادم به نگاهم گفتم:
نذر دیدار قبول افتادست
ومبارک بادت
وصل تو با برق نگاه
......
دل ـمْ میـ خوآسـتْ زَمـــــآن رآ بـہ عَقَــبْــ بآز مـے گردآنـــــــــدَم...
نَـہ بَرآے اینکــــــہ آنـهایے کــہ رَفتَنــــــــــد رآ بآز گــــــــردآنَم ...
برآے اینکــــــــــہ نَگــــــذآرَم بی ـآیَنـــد ....!!
خسته ام
تنهام
نه به تنهایی تو
نه به تنهایی عشق
نه به تنهایی فردای غم انگیز دلم
که به تنهایی این رنگ غروب پاپیز
که در ان دل شده از غصه ی عشقت لبریز
و به تنهایی ابر تیره
که از این خلوت ما میگذرد
سایه ای بر دل ما می افتد
دل رنجیده ز غم میگیرد
و در این تنهایی
عاشقی می میرد
...گاهی وقت ها
دلت می خواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری
وَ برایش چای بریزی
...گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را صدا کنی
بگویی سلام،
می آیی قدم بزنیم؟
...گاهی وقت ها
دلت می خواهد یکی را ببینی
شب بروی خانه بنشینی
فکر کنی
وَ کمی هم بنویسی
...گاهی وقت ها
آدم چه چیزهایِ ساده ای را
!!!ندارد
می ترسم که عمر مجال دوباره دیدنت را ندهد.
اشکم سرازیر ازحسرت روزهای هدر رفته است .
اگر آمدی ونشانی من به گورستان شهر بود .
فقط خوبیهایم را به خاطر آور ...
کیستے که بخواهے مرا قضاوتــ کنے ؟
من بے عیب نیستمــ و نمیخواهمــ باشمــ
فقط قبل از اینکه شروع کنے با انگشتت مرا نشاטּ بدهے
مطمئـטּ باش בستاے خوבتـــ پاکــــ استـــ !
نیامدنش را باور نمیکنم
غیر ممکن است او نیامده باشد
حتماً، حالا
زیر باران مانده است
و ناامید و خسته
در خیابانها قدم میزند
من به باز بودنِ درها مشکوکم!
(رسول یونان)
گیج شده ام دلم هوس میخواهد
اما من حوصله ندارم
تو که رفتی
هوس
عشق
حوصله
..
..
را با خودت بردی
بی مروت لااقل خاطره ات را نمیبردی
اصرار تو برای بازی کلاغ پر
دیدنی بود
راحت تر می توانستی
پریدن عشقت را
از بام بی کسی هایم
نشانم دهی
همان وقتی که نگاه بی قرارت
پریده بود...
ادم خوب قصه های من...
دلتنگت شده ام...
اندازه اش را میخواهی؟؟؟
خدا را تصور کن...
گـاهـــے
اگــﮧ کُــل ِ دنیــــآ رو بــﮧ پــاتــــ بــریــزטּ
و
تــمــام ِ شــهــر زیــر ِ پــات بــاشــﮧ
تــو مــیــخواے کــﮧ بــﮧ آســمــوטּ زُلــ بــزنــے و
بــگــے :
مهــمــوטּ نــمــی خــواے ؟ !
گاهی باید یه نقطه بزاری
باز شروع کنی
باز بخندی
باز بجنگی
باز بیفتی و محکمتر پاشی
گاهی باید
... یه لبخندِ خوشگل به همه تلخی ها بزنی و بگی
مرسی که یادم دادین
جز خودم هیچکی به دادم نمی رسه!!!
چقدر باید بگذرد ؟
تا من در مـرور خاطراتم وقتی از کنار تــو رد می شوم .
تنـــم نلــرزد . . .
بغضــم نگیــرد . . .
آهاى تویى که جاى منو گرفتی!!!
یادت باشه :
.
.
.
.
.
خیلی پاستیل دوست داره ...
هی بهش نگو این کارو کن ؛اون کارو کن, عصبی میشه ....
وقتی مریضه حالشو بپرس دوس داره بدونه نگرانشی ...
چیزی را تکرار نکن بدش میاد , نصیحتش نکنی ی وقتا دوس نداره ....
خسته که باشه صداش دیوونت میکنه یا وقتی از خواب پا میشه ...
کارتون خیلی دوست داره ی وقت مسخرش نکنی کودک درونش زندست ...
اون همه چیزِ من بود ؛
حق ندارى اذیتش کنی ...!!!
سلام وبت خوفه!!!هوای امیرماروداشته باش.ببخشید نمیتونم وب خودمو بت بدم بای